در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
امروز ایلام فردا شاید خراسان بلرزد
فرقی ندارد کجای خاک دلیران بلرزد
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری