علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
از کشتهاش هم بترسید، این مرد پایان ندارد
مُلکی که او دارد امروز، حتی سلیمان ندارد
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
پس از قرنها فاصله تا علی
نشستهست در خانه تنها، علی
فارغ نگذار نَفْس خود را نَفَسی
تا بندهٔ نفس سرکشی در قفسی