ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
وجود، ثانیه ثانیه در تو فانی شد
طلیعۀ غزلی صاحبالزمانی شد
ز رویت نه تنها جهان آفریدند
به دنبال تو کهکشان آفریدند...
جان به پیکر داشت وقتی مشکها جان داشتند
کاش میشد ابرها آن روز باران داشتند
بر نبض این گهواره نظم کهکشان بستهست
امید، بر شش ماه عمر او زمان بستهست
پدر! آخر چرا دنیا به ما آسان نمیگیرد؟
غروب غربت ما از چه رو پایان نمیگیرد؟
صحبت از دستی که رزق خلق را میداد شد
هر کجا شد حرف از آن بانو به نیکی یاد شد
میان هلهله سینه مجال آه نداشت
برای گریه شریکی نبود و چاه نداشت
حال ما در غم عظمای تو دیدن دارد
در غمِ تشنگیات اشک چکیدن دارد
من زائر نگاه توام از دیار دور
آن ذرهام که آمده تا پیشگاه نور
دلی به دست خود آوردهام از آن تو باشد
سپردهام به تو سر تا بر آستان تو باشد
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
آيينهای و برايت آه آوردم
در محضر تو دلی سياه آوردم
دلم تنهاست، ماتم دارم امشب
دلی سرشار از غم دارم امشب
حرف تو به شعر ناب پهلو زده است
آرامش تو به آب پهلو زده است
کجا شبیه تو آخر کدام همسایه؟
عزیز کوچۀ بالا! سلام همسایه!
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
دل من باز گرفته به حرم میآید
درد دلهاست که از چشم ترم میآید
بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند
چون لاله عزیز بودی و خوارت خواند
شب، شبِ اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظهها با تو چه زیباست اگر بگذارند
ای انتظارِ جاری ده قرن تا هنوز
بیتو غروب میشود این روزها هنوز
با نیت نگاه تو آغاز میکنم
احساس خویش را به تو ابراز میکنم
مست از غم توام غم تو فرق میکند
محو توام که عالم تو فرق میکند
ای صبر تو چون كوه در انبوهی از اندوه
طوفانِ برآشفتهٔ آرام وزیده
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت