امشب میان گریه و لبخند خود گمم
سرشار از طلوع بهار تبسمم
در باغ جهان نسیم سرمد آمد
بر غنچۀ علم، فیض بیحد آمد
سلطان ابوالحسن، علی موسی، آنکه هست
گلْمیخِ آستانهٔ او ماه و آفتاب
جبریل مکرر این صلا را سر داد
بلّغ، بلّغ... ندا به پیغمبر داد
گهی از دل، گهی از دیده، گاه از جان تو را جویم
نمیدانم تو را ای یار هر جایی، کجا جویم؟...
در شهر دلی، به شوق پرواز نبود
با حنجرهٔ باغ، همآواز نبود
گرچه با کوه گرانسنگ گناه آمدهایم
لیک چون سنگ نشان بر سر راه آمدهایم
گر به اخلاص، رخ خود به زمین سایی صبح
روشن از خانه چو خورشید برون آیی صبح
ندارد خواب، چشم عاشق دیوانه در شبها
نمیافتد ز جوش خویشتن میخانه در شبها
سعی کن در عزت سیپارهٔ ماه صیام
کز فلک از بهر تعظیمش فرود آمد پیام
هرکه راه گفتگو در پردهٔ اسرار یافت
چون کلیم از «لَن تَرانی» لذت دیدار یافت
دنیا، ز ستاره، سبحه گر بردارد
حاشا که فضائل تو را بشمارد
آنچنان کز رفتن گل خار میماند به جا
از جوانی حسرت بسیار میماند به جا
گرفته بوی شهادت شب وفاتش را
بیا مرور کن ای اشک خاطراتش را
دنیای بی نگاه تو تاریک و مبهم است
بیتو تمام زندگی ما جهنم است!
سجادهٔ اشک تو به هر جا باز است
صد جاده به سمت آسمانها باز است
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست
دلبستگىست مادر هر ماتمى كه هست
مىزايد از تعلق ما، هر غمى كه هست
افسوس که ایام شریف رمضان رفت
سی عید به یک مرتبه از دست جهان رفت
در هيچ پرده نيست، نباشد نوای تو
عالم پر است از تو و خالیست جای تو
ای بانویی که زنده شد عصمت به نام تو
پیک خداست حامل عرض سلام تو
دلِ آگاه ز تن فکر رهايی دارد
از رفيقی که گران است جدايی دارد
آه ای سحر طلوع کن از شام تار من
بگذار پا به دیدۀ شب زندهدار من
اگر وطن به مقام رضا توانی کرد
غبار حادثه را توتیا توانی کرد