هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
بهجز رحمت پیمبر از دری دیگر نمیآمد
ولو نجرانیان را تا ابد باور نمیآمد
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
تقسیم کن یک بار دیگر آنچه داری را
در سجدۀ خود شور این آیینهکاری را
هرچند درک ناقص تاریخ کافی نیست
در اینکه حق با توست اما اختلافی نیست
باید که گناه را فراموش کنیم
قدری به سکوت قبرها گوش کنیم