یکی اینسان، یکی اینگونه باید
که شام و کوفه را رسوا نماید
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
محکوم شد زمین به پیمبر نداشتن
مجبور شد به سورۀ کوثر نداشتن
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
کاش از جنس جنون، بال و پری بود مرا
مثل سیمرغ از اینجا سفری بود مرا
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش
خدا قسمت کند با عشق عمری همسفر بودن
شریک روزهای سخت و شبهای خطر بودن
این هفته نیز جمعۀ ما بی شما گذشت
آقا بپرس این که چه بر حال ما گذشت!