نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
یک پرده در سکوت شکستم، صدا شدم
رفتم دعای ندبه بخوانم، دعا شدم
عصمت بخشیده نام او دختر را
زینت بخشیده شأن او همسر را
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
معنای شکوهِ در قیام است حبیب
پا منبری چند امام است حبیب