ﺁﺗﺶ، ﮔﻠﻮﻟﻪ، ﺳﻨﮓ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ
ﺟﺎﯼ ﻗﻠﻢ، ﺗﻔﻨﮓ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ
صدای لرزش مسجد به چشم میآمد
چه میگذشت که رحمت به خشم میآمد
آسمان خشک و خسیس، ابرها بیضربان
ناودانها خاموش، جویها بیجریان
فتنه چون خون دوید در شریان
در شب شوم و شرم شد انسان
بهجز رحمت پیمبر از دری دیگر نمیآمد
ولو نجرانیان را تا ابد باور نمیآمد
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
غم کهنۀ در گلویم حسین است
دم و بازدم، های و هویم حسین است
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
تقسیم کن یک بار دیگر آنچه داری را
در سجدۀ خود شور این آیینهکاری را
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
هرچند درک ناقص تاریخ کافی نیست
در اینکه حق با توست اما اختلافی نیست
اسرار تو در صفات و اسما مخفیست
مانند خدا که آشکارا مخفیست
باید که گناه را فراموش کنیم
قدری به سکوت قبرها گوش کنیم
در تیررس است، گرچه از ما دور است
این مشت فقط منتظر دستور است
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
بر عهد بزرگ خود وفا کرد عمو
نامرد تمام کوفیان، مرد عمو
تو را میخواست تا در همسرانش بهترین باشی
برای خاتمِ پیغمبری نقش نگین باشی
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد