نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
آهن شدهایم و دلمان سنگ شده
دلسنگی ما بی تو هماهنگ شده
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
سحر در حسرت دیدار تو چون ماه خواهد رفت
غروب جمعهای در ازدحام آه خواهد رفت
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
الهی به مستان میخانهات
به عقلآفرینان دیوانهات
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی