ای به چشمت آسمان مهر، تا جان داشتی
ابرهای رحمتت را نذر جانان داشتی
وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
هر چقدر این خاک، بارانخورده و تر میشود
بیشتر از پیشتر جانش معطر میشود
بازآمدهای به خویشتن میطلبم
سیرآمدهای ز ملک تن میطلبم
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
تا بر شد از نیام فلق، برق خنجرش
برچید شب ز دشت و دمن تیره چادرش
پایان مسیرِ او پر از آغاز است
با بال و پرِ شکسته در پرواز است
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
ای ز دیدار رخت جان پیمبر روشن
دیدۀ حقنگر ساقی کوثر روشن
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
آنقدر بخشیدی که دستانت
بخشندگی را هم هوایی کرد
کیست امشب حلقه بر در میزند
میهمانی، آشنایی، محرمی؟
نور تو، روح مرا منزل به منزل میبرد
کشتی افتاده در گِل را به ساحل میبرد