غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت
چه شب است یا رب امشب كه شكسته قلب یاران
چه شبى كه فیض و رحمت، رسد از خدا چو باران