دلی به دست خود آوردهام از آن تو باشد
سپردهام به تو سر تا بر آستان تو باشد
آيينهای و برايت آه آوردم
در محضر تو دلی سياه آوردم
تو را اینگونه مینامند مولای تلاطمها
و نامت غرش آبی آوای تلاطمها
کجا شبیه تو آخر کدام همسایه؟
عزیز کوچۀ بالا! سلام همسایه!
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
دل من باز گرفته به حرم میآید
درد دلهاست که از چشم ترم میآید
وقتی پدرت حضرت حیدر شده باشد
باید که تو را فاطمه مادر شده باشد
شب، شبِ اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظهها با تو چه زیباست اگر بگذارند
بگو که یکشبه مردی شدی برای خودت
و ایستادهای امروز روی پای خودت
ای انتظارِ جاری ده قرن تا هنوز
بیتو غروب میشود این روزها هنوز
جایی که کوه خضر به زحمت بایستد
شاعر چگونه پیش تو راحت بایستد
با نیت نگاه تو آغاز میکنم
احساس خویش را به تو ابراز میکنم
مست از غم توام غم تو فرق میکند
محو توام که عالم تو فرق میکند
ای صبر تو چون كوه در انبوهی از اندوه
طوفانِ برآشفتهٔ آرام وزیده