پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
دلم امشب گدای سامرّاست
از تو غیر از تو را نخواهم خواست
سوختی آتش گرفت از سوز آهت عالمی
آه بین خانۀ خود هم نداری محرمی
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم