فیض بزم حق، همیشه حاضر و آماده نیست
ره به این محفل ندارد، هر که مست باده نیست
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
چه سنگین است درد و ماتم تو
مگر این اشک باشد مرهم تو
حق میشود انکار و من انگار نه انگار
منصور سرِ دار و من انگار نه انگار
سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی میدهد این سِیْر عرفانی
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
دیدم به خواب آن آشنا دارد میآید
دیدم كه بر دردم دوا، دارد میآید
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد
نه قصّۀ شام و نمک و نان جوینش
نه غصۀ چاه و شب و آوای حزینش
در روزگاران غریبی، آشنا بودى
تنها تو با قرآن ناطق همصدا بودی
باز گویا هوای دل ابریست
باز درهای آسمان باز است