به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
حیا به گوشۀ آن چشم مست منزل داشت
وفا هزار فضیلت ز دوست در دل داشت
یک دختر آفرید و عجب محشر آفرید
حق هرچه آفرید از این دختر آفرید
شب بود و تاریکی طنین انداخت در دشت
سرما خروشی سهمگین انداخت در دشت
خم شدم زیرِخط عشق سرم را بوسید
دمِ پرواز پدر بال و پرم را بوسید
این سخن کم نیست دنیا صبحگاهی بیش نیست
شهر پرآشوبِ امکان، کوچهراهی بیش نیست
عطر تن پیمبر از این خانه میرود
بال ملک معطر از این خانه میرود
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
تفسیر او به دست قلم نامیسّر است
در شأن او غزل ننویسیم بهتر است
اگر خدا به زمین مدینه جان میداد
و یا به آن در و دیوارها دهان میداد
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
این سجدهها لبالب چرت و كسالتاند
این قلبهای رفته حرا بیرسالتاند
هوا بهاری شوقت، هوا بهاری توست
خروش چلچله لبریز بیقراری توست
باید که تن از راحت ایام گرفتن
دل را، ز صنمخانۀ اوهام گرفتن
پر گنجتر ز گوشهٔ ویرانهایم ما
پر ارجتر ز کنج پریخانهایم ما
هستی ما چو پلک وا میکرد
به حضور تو التجا میکرد
در کوچه، راه خانۀ خود گم نمیکنی
از تب پُری، اگرچه تلاطم نمیکنی
نداریم از سر خجلت، زبان عذرخواهی را
کدامین توبه خواهد برد از ما روسیاهی را
گل بر من و جوانى من گریه مىکند
بلبل به همزبانى من گریه مىکند
بال پرواز گشایید که پرها باقیست
بعد از این، باز سفر، باز سفرها باقیست
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
خورشید گرم چیدن بوسه ز ماه توست
گلدستهها منادی شوق پگاه توست
آن بادهای که روز نخستش نه خام بود
یک اربعین گذشت و دوباره به جام بود
تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی