پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
دلم امشب گدای سامرّاست
از تو غیر از تو را نخواهم خواست
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
بازآمدهای به خویشتن میطلبم
سیرآمدهای ز ملک تن میطلبم
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
تا بر شد از نیام فلق، برق خنجرش
برچید شب ز دشت و دمن تیره چادرش
خدایا، تمام مرا میبرند
کجا میبرندم، کجا میبرند؟
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
ای ز دیدار رخت جان پیمبر روشن
دیدۀ حقنگر ساقی کوثر روشن
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
کیست امشب حلقه بر در میزند
میهمانی، آشنایی، محرمی؟