بازآمدهای به خویشتن میطلبم
سیرآمدهای ز ملک تن میطلبم
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
تا بر شد از نیام فلق، برق خنجرش
برچید شب ز دشت و دمن تیره چادرش
به رغم سیلی امواج، صخرهوار بایست
در این مقابله چون کوه استوار بایست!
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
ای ز دیدار رخت جان پیمبر روشن
دیدۀ حقنگر ساقی کوثر روشن
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
کیست امشب حلقه بر در میزند
میهمانی، آشنایی، محرمی؟