برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
معشوق علیاکبری میطلبد
گاهی بدن و گاه سری میطلبد
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود