به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
هرچند که رفتن تو غم داشت، عزیز!
در سینۀ تو عشق، حرم داشت عزیز
آن شب زمین شکست و سراسر نیاز شد
در زیر پای مرد خدا جانماز شد
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
مادر سلام حال غریبت چگونه است؟
مادر بگو که رنج مصیبت چگونه است؟
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
این روزها پروندۀ اعمال ما هستند
شبنامههای روز و ماه و سال ما هستند
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت
نقاره میزنند... مریضی شفا گرفت
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم