دلا ز معرکه محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
ایران! پر از آیینه و لبخند بمانی
همسایۀ خورشید چو «الوند» بمانی
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
ما خیل بندگانیم، ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم