به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
این روزها چقدر شبیه ابوذرند
با سالهای غربت مولا برادرند
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
هشدار! گمان بینیازی نکنیم
با رنگ و درنگ، چهرهسازی نکنیم
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم