صبحت به تن عاطفه جان خواهد داد
زیبایی عشق را نشان خواهد داد
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
فکر کردی که نمانده دل و... دلسوزی نیست؟
یا در این قوم به جز دغدغهٔ روزی نیست؟
طنین «آیۀ تطهیر» در صدایش بود
مدینه تشنۀ تکرار ربّنایش بود
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم