مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
عصمت بخشیده نام او دختر را
زینت بخشیده شأن او همسر را
معنای شکوهِ در قیام است حبیب
پا منبری چند امام است حبیب
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم