به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
ای لوای تو برافراشته بر قلّۀ نور
کرده نور رُخَت از پردۀ ابهام، عبور
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
زمان چه بیهدف و ناگزیر در گذر است
زمان بدون شما یک دروغ معتبر است!
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم