به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
فرق دارد جلوهاش در ظاهر و معنا حرم
گاه شادی، گاه غم دارد برای ما حرم
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
از خیمه برون آمد و شد سوی سپاه
با قامت سرو و با رخی همچون ماه
چشم خود را باز کردم ابتدا گفتم حسین
با زبانِ اشکهای بیصدا گفتم حسین
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم