به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
سوختی آتش گرفت از سوز آهت عالمی
آه بین خانۀ خود هم نداری محرمی
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
الا ای چشمۀ نور خدا در خاکِ ظلمانی
زمین با نور اخلاق تو میگردد چراغانی
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم