صدای لرزش مسجد به چشم میآمد
چه میگذشت که رحمت به خشم میآمد
وجود، ثانیه ثانیه در تو فانی شد
طلیعۀ غزلی صاحبالزمانی شد
به واژهای نکشیدهست منّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکّب از باور
میان هلهله سینه مجال آه نداشت
برای گریه شریکی نبود و چاه نداشت
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
منِ شکسته منِ بیقرار در اتوبوس
گریستم همهٔ جاده را اتوبان را
همین که دست قلم در دوات میلرزد
به یاد مهر تو چشم فرات میلرزد
نگاه کودکیات دیده بود قافله را
تمام دلهرهها را، تمام فاصله را
هنوز شوق تو بارانی از غزل دارد
نسیم یک سبد آیینه در بغل دارد
هنوز راه ندارد کسی به عالم تو
نسیم هم نرسیده به درک پرچم تو
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد