نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
پایان مسیرِ او پر از آغاز است
با بال و پرِ شکسته در پرواز است
داستانهایی که از شام خراب آوردهام
عالمی از صبر خود در اضطراب آوردهام
ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت
کربلا از من عموی مهربانم را گرفت
مرد آزاده حسین است که بود این هدفش
که شود کشته ولی زنده بماند شرفش
آنقدر بخشیدی که دستانت
بخشندگی را هم هوایی کرد