در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
«فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم»
من غلام علیام از دو جهان آزادم
درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانیست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمریست زندانیست
غم کهنۀ در گلویم حسین است
دم و بازدم، های و هویم حسین است
چه بنویسم؟ که شعرم باب میلم در نمیآید
دلم میخواهد اما آه... از من برنمیآید
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
نگاهی گرم سوی کودکانش
نگاه دیگری با همزبانش
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثىست که از حضرت آدم داریم
در تیررس است، گرچه از ما دور است
این مشت فقط منتظر دستور است
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
گاه تنها يک نفر هم يار دين باشد بس است
يک نفر بانوى سرشار از يقين باشد، بس است