ز هرچه بر سر من میرود چه تدبیرم
که در کمند قضا پایبند تقدیرم
...ای صبح را ز آتش مهر تو سینه گرم
وی شام را ز دودۀ قهر تو دل چو غار
ای به سزا لایق حمد و ثنا
ذات تو پاک از صفت ناسزا
از ابتدای کار جهان تا به انتها
دیباچهای نبود و نباشد بِه از دعا
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنیست آن بینی
پس از قرنها فاصله تا علی
نشستهست در خانه تنها، علی
در روزگاران غریبی، آشنا بودى
تنها تو با قرآن ناطق همصدا بودی