خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
آواز حزین باد، پیغمبر کیست؟
خورشید، چنین سرخ، روایتگر کیست؟
بودهست پذیرای غمت آغوشم
از نام تو سرشار، لبالب، گوشم
دریاب من، این خستۀ بیحاصل را
این از بد و خوب خویشتن غافل را
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
برخیز سحر ناله و آهی میکن
استغفاری ز هر گناهی میکن
تا نیست نگردی، رهِ هستت ندهند
این مرتبه با همتِ پستت ندهند
حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست
وَز سعی و طواف هرچه کردهست، نکوست
نور فلک از جبین تابندۀ اوست
سرداریِ کائنات زیبندۀ اوست
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
الهی الهی، به حقّ پیمبر
الهی الهی، به ساقی کوثر