گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتۀ ربَّ جلیل
گه احرام، روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه، زینسان
هرکه با پاکدلان، صبح و مسایی دارد
دلش از پرتو اسرار، صفایی دارد
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
پیرمردی، مفلس و برگشتهبخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
به میدان میبرم از شوق سربازی، سر خود را
تو هم آماده کن ای عشق! کمکم خنجر خود را
آزادگی ز منّت احسان رمیدن است
قطع امید، دست طلب را بریدن است
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد
ای که عمریست راه پیمایی
به سوی دیده هم ز دل راهیست
پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت