گم کرده چنان شبزدگان فردا را
خفتیم دو روزه فرصتِ دنیا را
به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
عشق یعنی بَری از غفلتِ خودخواهی شو
هجرت از خود کن و سرچشمۀ آگاهی شو
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
میرسد پروانهوار آتشبهجانِ دیگری
این هم ابراهیمِ دیگر در زمانِ دیگری!
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
گریه کن لؤلؤ و مرجان، که هوا دم کرده
چاهِ کوفه عطشِ چشمۀ زمزم کرده
بر قرار و در مدارِ باوفایی زیستی
ای که پیش از کربلا هم کربلایی زیستی
بوی خداست میوزد از جانبِ یمن
از یُمنِ عشق رایحهاش میرسد به من
با حسرت و اشتیاق برمیخیزد
هر دستِ بریده، باغ برمیخیزد
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم
آزادگی ز منّت احسان رمیدن است
قطع امید، دست طلب را بریدن است
پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت