تو را همراه خود آوردهاند از شرق بارانها
تو را ای زادهٔ شرقیترین خورشید دورانها
پر میکشند تا به هوای تو بالها
گم میشوند در افق تو خیالها
ابرازِ دوستی، به حقیقت زیارت است
آری مرامِ اهل محبت، زیارت است
بی تو میماند فقط رنج عبادتهایشان
بیاطاعت از تو بیهودهست طاعتهایشان
به رغم صخره، جاریتر شده سیل محبتها
و دارد بیشتر قد میکشد رود ارادتها
کرامت مثل یک جرعهست از پیمانۀ جانش
سخاوت لقمهای از سادگی سفرۀ نانش..
مدینه، بصره، کوفه، شام، حتی مکه خوابیدهست
نشانی نیست از اسلام و هر چه هست پوسیدهست
چه آشناست صدایی که رنگ غربت داشت
و دفتر لب او از پدر روایت داشت
بیهوده مکن شکایت از کار جهان
اسرار نمیشوند همواره عیان
نشست یک دو سه خطّی مرا نصیحت کرد
مرا چو دوست به راه درست دعوت کرد
هر منتظری که دل به ایمان دادهست
جان بر سر عشق ما به جانان دادهست
قلبی که در آن، نور خدا خواهد بود
در راه یقین، قبلهنما خواهد بود