روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
غم کهنۀ در گلویم حسین است
دم و بازدم، های و هویم حسین است
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
کاش در باران سنگ فتنه بر دیوار و در
سینۀ آیینه را میشد سپر دیوار و در
در تیررس است، گرچه از ما دور است
این مشت فقط منتظر دستور است
همّت ای جان که دل از بند هوا بگشاییم
بال و پر سوی سعادت چو هما بگشاییم