چنان به چلّه نشستیم سوگ صحرا را
که جز به گریه ندیدند دیدۀ ما را
ای بر سریر ملک ازل تا ابد خدا
وصف تو از کجا و بیان من از کجا؟...
شفق نشسته در آغوشت ای سحر برخیز
ستاره میرود از هوش، یک نظر برخیز
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است
شيعيان! ديگر هواى نينوا دارد حسين
روى دل با كاروان كربلا دارد حسين
بوَد آیا که درِ صلح و صفا بگشایند
تا دری هم به مراد دل ما بگشایند