در خیالم شد مجسم عالم شیرین تو
روزگار سادۀ تو، حجرۀ رنگین تو
من كیستم؟ کبوتر بیآشیانهات
محتاج دستهای تو و آب و دانهات
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
پروانه شد تا شعلهور سازد پرش را
پیچید در شوق شهادت باورش را
آسمان از ابر چشمان تو باران را نوشت
آدم آمد صفحهصفحه نام انسان را نوشت
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
شبی در آبیِ باران رها کردم صدایم را
غریبانه شکستم بغضهای آشنایم را
جهان را، بیکران را، جن و انسان را دعا کردی
زمین را، آسمان را، ابر و باران را دعا کردی
از اشک هوای چشمها تر شده است
ابر آمده است و سایهگستر شده است
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
این جوان کیست كه گل صورت از او دزدیدهست؟
سیزده بار زمین دور قدش گردیدهست
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید