پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
من كیستم؟ کبوتر بیآشیانهات
محتاج دستهای تو و آب و دانهات
دلم امشب گدای سامرّاست
از تو غیر از تو را نخواهم خواست
پروانه شد تا شعلهور سازد پرش را
پیچید در شوق شهادت باورش را
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
آسمان از ابر چشمان تو باران را نوشت
آدم آمد صفحهصفحه نام انسان را نوشت
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
دل و جانم فدای حضرت دوست
نی، فدای گدای حضرت دوست
ماییم ز قید هر دو عالم رَسته
جز عشق تو بر جمله درِ دل بسته
شبی در آبیِ باران رها کردم صدایم را
غریبانه شکستم بغضهای آشنایم را
از اشک هوای چشمها تر شده است
ابر آمده است و سایهگستر شده است
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود
شبی که صبح شهادت در انتظار تو بود
جهان، مسخّر روح بزرگوار تو بود
این جوان کیست كه گل صورت از او دزدیدهست؟
سیزده بار زمین دور قدش گردیدهست
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید