پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
آهن شدهایم و دلمان سنگ شده
دلسنگی ما بی تو هماهنگ شده
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
دلم امشب گدای سامرّاست
از تو غیر از تو را نخواهم خواست
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود
یگانهای و نداری شبیه و مانندی
که بیبدیلترین جلوۀ خداوندی