خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
سوختی آتش گرفت از سوز آهت عالمی
آه بین خانۀ خود هم نداری محرمی
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
مردی که دلش به وسعت دریا بود
مظلومتر از امام عاشورا بود