بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
سر نهادیم به سودای کسی کاین سر از اوست
نه همین سر که تن و جان و جهان یکسر از اوست...
فرخنده پیکریست که سر در هوای توست
فرخندهتر سریست که بر خاک پای توست
گر بسوزیم به آتش همه گویند سزاست
در خور جورم و از فضل توام چشم عطاست
سلام ما به حسین و سفیر عطشانش
که در اطاعت جانان، گذشت از جانش
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم
کسی که دیگر خود خدا هم، نیافریند مثال او را
چو من حقیری کجا تواند، بیان نماید خصال او را