شهر آینهدار میشود با یک گل
پروانهتبار میشود با یک گل
منشق شده ماه از جبین در شب قدر
خورشید به خون نشسته بین در شب قدر
عهدیست که بستهایم، برمیخیزیم
با آنکه شکستهایم، برمیخیزیم
از زخم شناسنامه دارند هنوز
در مسجد خون اقامه دارند هنوز
اى جوهر عقل! عشق را مفهومی
همچون شب قدر، قدر نامعلومی
با شرک، خدای را عبادت نکنند
دل، تیره چو گردید، زیارت نکنند
هر چند نماز و روزه را پیشه کنید
در عمق سجود و سادگی ریشه کنید
هر حادثه با فروتنی شیرین است
خاک از نفس باغچه، عطرآگین است
در جادۀ حق، زلال جان بس باشد
یک پرتو نور جاودان بس باشد
از اشک، نگاه لالهگونی دارد
داغ از همه لالهها فزونی دارد
سوز جگر از دل به زبان آمده بود
بابا سوی میدان، نگران آمده بود
دُرّ یتیمم و به صدف گوهرم ببین
در بحر عشق، گوهر جانپرورم ببین
بینور عبادت، دل ما دل نشود
باران امید و شوق، نازل نشود
چو آفتاب رخت را غبار ابر گرفت
شکوه نام علی غربتی ستبر گرفت
کسی که دیگر خود خدا هم، نیافریند مثال او را
چو من حقیری کجا تواند، بیان نماید خصال او را