بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
کعبه اسم تو، منا اسم تو، زمزم اسم توست
ندبه اسمِ تو، شفا اسم تو، مرهم اسم توست
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
با پای سر به سِیْر سماوات میرویم
احرام بستهایم و به میقات میرویم
فکری به حال ماهی در التهاب کن
بابا برای تشنگی من شتاب کن
این بار، بار حج خود را مختصر برداشت
آن قدر که گویا فقط بال سفر برداشت
«با هر قدم سمت حرم لبیک یا زینب
در عشق سر میآورم لبیک یا زینب...»