به زیر تیغ نداریم مدعا جز تو
شهید عشق تو را نیست خونبها جز تو
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
در وصف تو کس، روشن و خوانا ننوشتهست
ای هر که نویسد ز تو، گویا ننوشتهست!
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
بعد از آن غروب تلخ، جان زخمی رباب
بیتو خو گرفته با زخمههای آفتاب
دوباره پیرهن از اشک و آه میپوشم
به یاد ماتم سرخت، سیاه میپوشم
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
کی رفتهای ز دل که تمنا کنم تو را
کی بودهای نهفته که پیدا کنم تو را
دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم
بعدِ یک عمر که ماندیم...که عادت کردیم