تا با حرم سبز تو خو میگیرم
در محضر چشمت آبرو میگیرم
بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
بر ساحلى غریب، تویى با برادرت
در شعلۀ نگاه تو پیدا، برادرت
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ