او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
بوی ظهور میرسد از کوچههای ما
نزدیکتر شده به اجابت دعای ما
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی