پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
ز رویت نه تنها جهان آفریدند
به دنبال تو کهکشان آفریدند...
كوی امید و كعبۀ احرار، كربلاست
معراج عشق و مطلع انوار، كربلاست
دلم امشب گدای سامرّاست
از تو غیر از تو را نخواهم خواست
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
ای سفیر صبح! نور از لامکان آوردهای
بر حصار شب دمی آتشفشان آوردهای
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
آتشفشان زخم منم، داغ دیدهام
خاکسترم، بهار به آتش کشیدهام
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود
زمان چه بیهدف و ناگزیر در گذر است
زمان بدون شما یک دروغ معتبر است!