خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
بهجز رحمت پیمبر از دری دیگر نمیآمد
ولو نجرانیان را تا ابد باور نمیآمد
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟
تقسیم کن یک بار دیگر آنچه داری را
در سجدۀ خود شور این آیینهکاری را
هرچند درک ناقص تاریخ کافی نیست
در اینکه حق با توست اما اختلافی نیست
باید که گناه را فراموش کنیم
قدری به سکوت قبرها گوش کنیم
باز هم اربعین رسیده بیا
باز هم از تو بیخبر ماندم
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
هرچند در شهر خودت تنهایی ای قدس
اما امید مردم دنیایی ای قدس