تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
باز هم اربعین رسیده بیا
باز هم از تو بیخبر ماندم
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما
هرچند در شهر خودت تنهایی ای قدس
اما امید مردم دنیایی ای قدس