«صبح نزدیک است» پیغامی چنین آورده بود
قاصدی که آسمان را بر زمین آورده بود
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
از روی توست ماه اگر اینسان منوّر است
از عطر نام توست اگر گل، معطّر است
میرود از آن سَرِ دنیا خبر میآورد
شعر در وصف تو باشد بال در میآورد
ای آسمان به راز و نیازت نیازمند
آه ای زمین به سوز و گدازت نیازمند
مردان غیور قصّهها برگردید
یک بار دگر به شهر ما برگردید
هیچکس اینجا نمیفهمد زبان گریه را
بغض میگیرد ز چشمانم توان گریه را
هر آب که جاری اَست چون خون سرخ است
هر شاخه که سبز بود، اکنون سرخ است